توضیحات

                                                                                 کتاب مادرم دوبار گریست

                                                          معرفی کتاب مادرم دوبار گریست

مادرم دوبار گریست

 ابراهیم یونسی

« نازی ، آن کارد را بیار ..شیرو ، تو هم اول این چائی‌هایی را که نازی ریخته بگذار رو سینی -قندان هم بگذار … ببر خدمتشان … اول یک دور چای بخورند … بعد هم اینها را ببر … » آه ، حسابی خجالت داده بود ! -دو پیاله ماست ، پنیر ، ترشی ، خربزه ، یک ظرف دوغ خنک !
اینها را با صدای بلند می گفت ، طوری که آنها بشنوند و می‌شنیدند . وقتی آمدم تو دیدم قند تو دلشان آب شده است : تمام صورتشان خنده بود ، و باز خنده … مادرم در چشم بهم زدنی به قیژوقاژ باروکه پایان داد ؛ معطل پرکندنش هم نشد ، پوستش را قلفتی درآورد ، و تند تند پاکش کرد ، و انداختش تو تاوه -و راهرو پر شد از بوی معطر روغن و سرخ کردنی . چای را جلوشان گـذاشـتم.داشتند زیر لبکی به ترکی چیزهایی به هـم می‌گفتند -وقتی آمدم تو صحبتشان برید ، اما انگار دنبال چیزی بگردند با نگاه جست و جو میکردند…

کتاب “مادرم دوبار گریست”  نوشتۀ ابراهيم يونسى

گزیده ای از متن کتاب مادرم دوبار گریست

1

جوان از لای شاخ‏وبرگ درختان نگاه کرد، کوه می‏خندید. لباس عیدش را پوشیده بود و می‏خندید به ریش هرچه زمستان و برف و سرما است و او نگاه می‏کرد. قارقار کلاغ‏ها و سایر پرندگان را هم می‏شنید… سرد بود هنوز. لحاف را تا زیر چانه کشید و به تماشا پرداخت. در زیر درخت گردو بچه‏ها بازی می‏کردند. درخت را پارسال صاعقه زده بود، اما امسال پاجوش داده بود و پاجوش‏ها کلی رشد کرده بود… سنجاب‏ها کجا رفته بودند؟ لابد رفته بودند سراغ آن‏ یکی گردوها. با هم نمی‏سازند، ولی وقتی فاجعه می‏رسد انگار می‏دانند و گاه _ آن‏طور که مادرش می‏گفت _ سنجاب‏های آواره را در لانه‏های خودشان پناه می‏‏دهند. لبخند زد و گفت: «پس برای این است ما را به عجمستان تبعید می‏کنند. فکر می‏کنند سنجاب‏های ما هم از این غیرت‏ها دارند!»

مادرش گفت: «ای روله[1]! چه فرق می‏کند؟ آدم که از خانۀ خودش کنده شد چه فرق می‏کند عجمستان باشد یا کردستان!»

«چطور چه فرق می‏کند؟ آدم تو قوم‏وخویش و طایفۀ خودش است. مردم و کوه‏ها و درخت‏های خودش را می‏‏بیند. آنها را می‏‏شناسد. آنها او را می‏شناسند. غریب نیست. زبانشان را بلد است…»

«همان بهتر که بلد نباشد و نفهمد چه می‏گویند. فایده‏‏اش چیست بفهمی که بدوبیراه بارت می‏کنند؟ جز اینکه ناراحت شوی و خودخوری کنی؟»

مادرش سوزن می‏زد و می‏خواند. آنچه می‏خواند اسماً ترانه بود، اما ترانه‏ای سراپا خیس‏ازاشک، پر از هق‏هق گریۀ فروخورده و گاه سرریزکرده. دلش سوخت. همیشه می‏سوخت. این‏جور وقت‏ها طفلکی پیر شده بود. این چند ماه بینوا زنِ کُرد ترانه‏‏اش هم نوحه است. آواره شده بود. با خودش گفت: «حق دارد طفلکی! طفلک از شهر و دیار و قوم‏وخویش رانده شده بود…»

باز مادرش بود: «کدام خویش؟ کدام دیار؟

اگر بخت یار بی، بیگانه خویشه / اگر بخت ورگرا خویشیش بیگانه‏س / چاره نوسم بـو هـر له یکم روژ / خوم چاره رش بوم بلا بهانه‏س / خوم به خومم کرد سنگبارانم کن / ویل و آوارۀ کـویسارانم کن!»[2]

تو خواب دلش گرفت. حس کرد آن ‏وقت‏ها هم تا می‏خواند دلش می‏گرفت و بغض می‏کرد و بی‏اختیار سر را بر دامن مادر می‏گذاشت. پشت لبش به عرق می‏‏نشست و مادرش می‏خواند و می‏خواند تا اینکه اولین قطرۀ ‏‏اشک بر صورتش می‏‏چکید و او انگار منتظر همین علامت بوده باشد گریه را سر می‏‏داد: «نخوان مادر! بسه دیگه!»

«باشد عزیزم! نمی‏‏خوانم. نمی‏خوانم. دوست نداری؟»

جواب نمی‏‏داد. مادر هم دیگر نمی‏‏خواند. آهی می‏کشید به‏سردی نفس زمستان «لوتکه سور»[3] وسایل دوخت‏ودوز را جمع می‏کرد و می‏گفت: «پاشو… پاشو عزیزم! نانمان را بخوریم… پیاله‏ای چای هم بخوریم و بخوابیم… دیر است. چراغ خاموش نشده؟ نگاه کردی؟…»

بیشتر شب‏ها برنامه همین بود. صدای عباسقلی را هم شنید انگار. کیست این‏وقتِ‏شب؟ تازگی‏ها نان‏خور دیگری هم پیدا کرده‏اند. از همین ولگردها، آواره، مثل خودشان. تا آمد آوار‏ها را شناخت و آوار‏ها احساسش را دریافتند. آواره درد آواره و آوارگی را می‏‏داند. آواره، با احتیاط، با قیافه و نگاهِ خواهنده نگاهشان کرد و دُم جنباند. مادرش بی‏اختیار گفت: «بیچاره حیوان خدا!»

و تا او بخواهد سنگ‏ریزه‏ای بجوید و به‏سوی آواره پرتاب کند قدری خرده‏نان برد و جلوش ریخت. حیوان با احتیاط پیش آمد و نشست به خوردن و بعد یکی دو پارس کرد. «همان‏طور نشسته. انگار من‏باب تشکر.»

«چه‏کارش داری عزیزم! حیوان خدا بی‏پناه است. چه‏کارش داری؟ آن ‏هم یکی است مثل ما. آواره است.»

حیوان انگار فهمید و مظلومانه نگاهش کرد و کنار همان‏جایی که قاعدتاً در باید می‏‏بود کز کرد. باز مادرش بود: «بگذارش همان‏جا باشد. جاندار است. هرچه باشد پاسبان خانه است. اعتباری نیست به این دوستاقبان‏های خدانشناس. خدا بکند بماند!»

و آواره ماند و شد عباسقلی. این اسم را او روی آواره گذاشت. به‏قول مادرش گهش به صد تا امثال عباسقلی و رئیسشان می‏‏ارزید.

فتیلۀ لامپ‏ها پت‏پت می‏کرد، انگار مثل مادرش نماز می‏‏خواند و متعاقب نماز، دعا: «اللهم… اللهم… اللهم…» پت‏پت پت‏پت مثل همین چراغ و او خود را گلوله کرده بود و به مادر چسبانده بود.

گیج شده بود. خواب‏های عجیب‏غریب می‏دید. خودش بود. خودش را می‏دید، می‏‏شناخت. مادرش را هم… از خودش هم بهتر، ولی با این‏همه عجیب بود انگار شهر فرنگ! تا می‏آمد با یکی صحبت کند یکی دیگر جایش می‏‏نشست. تا می‏آمد با پدرش صحبت کند و مثل همیشه خودش را به او بچسباند استوار کوزه‏گر به‏جای پدرش سبز می‏شد با همان چشم‏های هیز. به‏قول مادرش «اَه! آن‏ورتر بروی مردکۀ زنانۀ چشم‏هیز!»

دلش واشد. تو خواب هم علت را فهمید. هروقت مادرش پیدایش می‏شد دلش وا می‏‏شد. دلش وا شد و فهمید مادرش همان نزدیک‏ها است. تا فهمید از استوار کوزه‏گر بیشتر گرفت. با قیافۀ رمیده و گوش‏به‏زنگ یاد حرف مادرش افتاد. با اینها که روبه‏رو می‏‏شد همیشه جوری می‏‏ایستاد که بیش‏از یک طول بازو با آنها فاصله داشته باشد تا اگر خیال بد داشتند فرصت دررفتن داشته باشد. گفته بود (مادرش): «ظرف غذا هم اگر دستت بود تا نزدیک شدند ظرف را بینداز و دَررو. ظرف به جهنم این کاسه نه یک کاسۀ دیگر!» کفش لاستیکی پایش بود، سبک و جلد. اما وقت‏هایی که مادرش بود زیاد مقید نبود. آشپز را دید که به استوار کوزه‏گر چشمک زد با پوزخند. بچه بود، ولی سرخ شد و احساس کرد. حالا دیگر بعضی چیزها را می‏فهمید. احساس کرد که عرق هم کرده است.

0/5 (0 دیدگاه)