توضیحات

                                                                           کتاب سال مرگ ریکاردو ریش

                                                       معرفی کتاب سال مرگ ریکاردو ریش

سال مرگ ریکاردو ریش

ژوزه ساراماگو
عباس پژمان

فرناندو پسو، شاعر بزرگ پرتغال، معتقد بود «من»های بسیاری در او هست. یکی از این «من»هایش دکتر ریکاردو ریش بود؛ پزشکی که نه ماه بزرگ‌تر از خود پسوا بوده! ساراماگو در این رمانش این ریکاردو ریش را به چنان شخصیتی تبدیل می‌کند که واقعی‌تر از هر شخصیت واقعی می‌شود. او تصویر بسیار زنده‌ای از اوضاع سیاسی در دهه‌ی ۱۹۳۰ و ظهور فاشیسم را هم در قالب این رمان به نمایش می‌گذارد؛ رمانی که بدون شک شاعرانه‌ترین و با تکنیک‌ترین رمانی که او نوشت.

کتاب سال مرگ ریکاردو ریش نوشتۀ ژوزه ساراماگو  ترجمه عباس پژمان

گزیده ای از متن کتاب سال مرگ ریکاردوریش

سالِ مرگِ ریکاردو ریش[1]

عاقل کسی است که از دنیا فقط به تماشایش قناعت کند.

ریکاردو ریش

 

در زندگی‌ام همیشه پروای این را داشته‌ام مبادا شیوه‌ی ناکارآمدی انتخاب کنم.

برناردو سوآرش

 

اگر به من بگویید احمقانه است آدم از کسی‌که وجود نداشته است این‌طور سخن بگوید، پاسخ می‌دهم من هیچ دلیلی ندارم لیسبون هم هیچ‌گاه وجود داشته است، یا خودم که این را می‌نویسم وجود داشته‌ام، همچنین هر کس دیگری، هر جای دیگری.

فرناندو پسوآ

 

 

اینجا دریا به انتها می‌رسد و خشکی آغاز می‌شود. بر سر شهرِ رنگ‌باخته باران می‌بارد، آب رود گل‌آلود است، باتلاق‌های اطراف رود زیر آب رفته است. کشتیِ سیاهی مسیر تیره‌ی رود را رو به بالا طی می‌کند. هایلند بریگید[2] است که می‌خواهد در اسکله‌ی آلکانتارا[3] لنگر بیندازد. این کشتی بخار انگلیسی، که متعلق به رویال میل لاین[4] است، دائم میان لندن و بوئنوس آیرس در رفت و آمد است، و همیشه در بندرهای خاصی، پلاتا[5]، مونته ویدئو[6]، سانتوش[7]، ریو د ژانیرو[8]، پرنامبوکو[9]، لاس پالماس[10]، به همین ترتیب، یا به ترتیب عکس، پهلو می‌گیرد، و اگر غرق نشود سری هم به ویگو[11] و بولونْیْ _ سورْ _ مِر[12] می‌زند، تا آخرسر وارد تیمز[13] شود، همچنان که اکنون وارد تژو[14] شده، کدامشان رود بزرگتری است، کدام روستا [را گفتی].[15] کشتی هایلند بریگید کشتی بزرگی نیست، فقط چهارده هزار تن وزن دارد، اما همچنان که در این سفر به اثبات رسید کشتی خوبی است، با وجود این‌که هوا بد بود فقط کسانی که بـه مسافرت در دریـا عادت‌ نداشتند، یا کسانی که به دریا عادت داشتند اما مبتلا به ضعف بی‌درمان معده بودند، دچار دریاگرفتگی شدند. به این هم، از آنجا که مثل خواهر دوقلویش هایلند مونارک[16] محیط دنجی دارد، اسم محبت‌آمیز کشتی خانوادگی داده‌اند. در هر دو کشتی عرشه‌های وسیعی برای ورزش و حمام آفتاب هست، حتی برای بازی‌هایی مثل کریکت، که بازی میدانی است، عرشه دارند، و این ثابت‌ می‌کند برای امپراتوری بریتانیا هیچ چیزی ناممکن نیست. هر وقت هوا خوش است هایلند بریگید برای کودکان باغی است و برای بزرگسالان بهشتی، اما نه امروز که باران می‌بارد، و بعد از ظهر به پایان خود می‌رسد. از پشت پنجره‌هایی که دانه‌های نمک بر شیشه‌هایشان نشسته است، بچه‌ها شهر خاکستری‌رنگ را نگاه می‌کنند، که روی تپه‌هایش پخشیده است، و آدم خیال می‌کند خانه‌هایش همه یک طبقه است، دست‌کم از دور این‌جور به‌نظر می‌رسد، با گنبدی که گاه در دوردستش دیده می‌شود، یا با سه گوشی‌ای کنار یک شیروانی‌، طرحی که خرابه‌ی قصری را به ذهن تداعی می‌کند، مگر این‌که فقط خیالی یا توهمی باشد، سرابی که پرده‌ی متحرک آبی ایجادش می‌کند که از آسمانِ گرفته آویزان است. کودکانی که اهل کشورهای دیگرند، و طبیعی است که بیشتر از کودکان دیگر کنجکاو هستند، می‌خواهند نام شهر را بدانند، و والدینشان، یا دایه‌هاشان، للـه‌هاشان، کلفت‌هاشان، فرائولئین[17]‌هاشان، یا حتی ملوانی که برای اجرای یک مانور از آنجا رد می‌شود، نام شهر را به آن‌ها می‌گویند، لیسبوآ[18]، لیسبـو[19]، لیسبون[20]، لیسابون[21]، بدون به حساب آوردن تلفـظ‌های بینابینی و نادقیق به چهار شکل می‌توان گفت، و بچه‌ها اکنون با ذهن کودکانه‌ی مغشوش‌شده‌شان چیزی می‌دانند که قبلاً فقط تلفظی از آن را می‌دانستند که هیچ ربطی به تلفظ درستش نداشت، و با لهجه‌های گوناگون آرژانتینی‌ها، اروگوئه‌ای‌ها، برزیلی‌ها و اسپانیایی‌ها ادا می‌شد، مخصوصاً اسپانیایی‌ها که وقتی لیسبون را در زبان کاستیلائی[22] یا پرتغالی‌شان می‌نویسند طوری تلفظش می‌کنند که ربطی به تلفظ عادی یا املایش ندارد. خدا کند فردا صبح، که هایلند بریگید اینجا را ترک می‌کند هوا یک کم آفتابی باشد، آسمان صاف باشد، تا این مه غلیظ باعث نشود مسافرها هیچ خاطره­ای از اولین دیدارشان از این شهر نداشته باشند، که کوچولوهاشان اسم لیسبون را تکرار می‌کنند و آن را برای خودشان به اسم دیگری تغییر می‌دهند، و بزرگ­ترهاشان ابرو درهم می‌کشند و در میان رطوبتی که از چوب و آهن می‌تراود می‌لرزند، آدم خیال می‌کند هایلند بریگید از عمق دریا بیرون آمده است، شبحی که شبح‌تر شده است. بعید است کسی آرزوی بیشتر ماندن در این بندر را داشته باشد، یا رغبت کند بیشتر بماند.

0/5 (0 دیدگاه)