توضیحات
کتاب آب تا زانوی مترسگ
معرفی کتاب آب تازانوی مترسگ
اسکیمو
بالأخره
از سگهای سورتمهران پیاده شدم
و عکس آفتاب در چشمان این اسکیمو افتاد
حالا میتوانم فراموش کنم
از جایی آمدهام
که برف تا زانوی آدم میبارید.
شاخۀ شکسته از درد به خودش پیچید
و سارها را
از نشستن منصرف کرد
دستی که دست مادرم نبود
عرق پیشانیام را خشک کرد
و ساچمۀ خونآلود
در ظرفِ نقرهای افتاد.
با این قهوهایهای کمسو
دنیا را
شادتر از این نمیشود دید
شامّۀ قویتری میخواهم
تا راست و چپم را بو بکشم
و رد شوم
و خوشحال باشم
که یکبارِ دیگر بهخیر گذشته است
آنطرفِ همۀ جادهها خانۀ من است
هرطور شده
از لابهلای ماشینها به خانه برمیگردم
و در امان میمانم از بوقِ هیژژژژژژده…
چرخ.
وردِ آن کتابِ کاهی
از انبارِ آبها پایینم برد
از پشتسر، موهای ژولیدهاش را دیدم
به همین سوی چراغ!
من پیریِ خودم را شناختم.
آب شدن با قالبهای یخ در دکۀ روزنامه
و نان درآوردن
رکاب زدن در بوی نوِ آن دوچرخه…
از جان زندگی چه میخواستم؟
که دنبال گلهای پیراهنی را گرفتم
و اضافه شدم به اتوبوس پاکستانیها
در «تیبیتیِ» سابق.
یک تیمارستان شادی باشد
اسم بیماریاش را به او نگویند
بلیط برگشتش را عقب بیندازند
آدم بداند خاطرهاش بوی چوب گرفته،
بلند نشود
دستی به صورتش در آینه نکشد
یک پرِ عقاب به موهایش نچسباند
و اسم سرخپوستیاش را «باریده در سکوت» نگذارد،
چهکار کند؟
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.