توضیحات
کتاب عاشقانه های زیر آب
معرفی کتاب عاشقانه های زیر آب
عاشقانه های زیر آب
حسام انوری
من خیلی چیزها را به تو نگفتم. حتی آن روز که طوفان شد و تو می خواستی به دریا بروی تا موج ها بغلت کنند و روی شانه هایشان بروی. من به تو نگفتم شنا بلد نیستم. نگفتم از دریا می ترسم و تو جلو می رفتی و موج ها تو را بلند می کردند و من می ترسیدم نکند یکی از این موج ها عاشقت شود و تو را برای همیشه با خودش ببرد.
مجموعه داستان کوتاه عاشقانه های زیر آب نوشتۀ حسام انوری
گزیده ای از متن کتاب عاشقانه های زیر آب
مجموعه داستان کوتاه عاشقانه های زیر آب نوشتۀ حسام انوری
سامسارا[1]
مادرش سر زایمان رفته بود و هیچکس شجرهنامۀ خانوادگیشان را ندیده بود. در واقع اصلاً شجرهنامهای وجود نداشت. این صرفاً ادعای پدرش بود که آنها نسل هفتم فرزندان لٌرد توماس مکالی[2] پدر هند نوین هستند. ادعایی که با هیچ سند و مدرکی همراه نبود. اما این عدم همراهی دلیل آن نمیشود که پدرش به نسبتشان با لُرد افتخار نکند، پرتره لُرد را به دیوار سالن پذیراییشان نزند، و اسم تنها پسر و یادگار همسرش را توماس نگذارد. پدرش در کل آدم آرامی بود و تنها چیزی که او را عصبانی میکرد این بود که با او نه مثل یک اشرافزاده، که مانند یک فرد عادی برخورد شود. به او گفته بود جدشان، لُرد مکالی نمایندۀ رسمی امپراطوری بریتانیا در هند همان کسی بود که سیستم آموزش هند را تغییر داد تا در مدارس به جای زبانهای پیش پا افتاده و بیارزش سانسکریت و فارسی به شاگردان زبان انگلیسی یاد بدهند. میگفت مهاجرهایی که از کشورهای دیگر به انگلیس میآیند بعد از چند سال سعی میکنند انگلیسی شوند. حتی لهجۀ ما را تقلید میکنند و این نشاندهندۀ برتری فرهنگی ماست. مگر وقتی ما به هند رفتیم هندی شدیم؟ نه برعکس! حتی آنها و زبانشان را هم عوض کردیم.
توماس برخلاف پدر نه احساس اشرافزادگی میکرد نه خودش را برتر و بالاتر از دیگران میدید. هر چه نباشد در لندن بزرگ شده بود و از قضا چند تا از دوستهای مدرسهاش ریشۀ هندی و پاکستانی داشتند. این مسئله به هیچ عنوان موجبات خوشحالی پدرش را فراهم نمیآورد و شاید به همین دلیل بود که همیشه غمی بیصدا و مرموز روی چهره پدر نقش بسته بود. توماس فقط یک بار دید که لبخندی هرچند کوچک بر لبهای پدرش بنشیند. آن هم وقتی بود که کلاس دهم با یکی از بچههای مدرسه که ریشه پاکستانی داشت دعوایش شد و او را پاکی[3] صدا کرد و همین شده بود که مدیر پدرش را به مدرسه خواسته بود. آن روز وقتی از مدرسه برگشتند پدر نه تنها توماس را دعوا نکرده بود بلکه او را یک راست به آتلیه عکاسی برده بود و یک پرتره تمامقد درست مانند پرترۀ لرد توماس از او گرفت و آن را کنار پرترۀ قبلی به دیوار آویزان کرده بود. آن دو عکس به طرزی عجیب شبیه هم بودند. درست مانند سیبی که از وسط به دو نیم شده باشد. زمان زیادی از فارغ التحصیلی توماس در رشته مخابرات از دانشگاه سلطنتی لندن[4] نگذشته بود که پدرش فوت کرد. دو سال بعد از فوت پدرش بود که از طرف کمپانی وُدافون[5] که در آن کار میکرد برای آموزش دپارتمان خدمات پس از فروش به هند اعزام شد. انگلیسیها از این موضوع دل خوشی ندارند. هیچکس دوست ندارد وقتی شماره خدمات پس از فروش را میگیرد به جای یک انگلیسی یک هندی جوابش را بدهند و مجبور باشد هر جمله را ده بار تکرار کند. پدرش میگفت امثال لُرد مکالی زبان مدارس هند را انگلیسی کردند تا آنها از فرهنگ برتر ما چیزی یاد بگیرند نه آنکه کارها و موقعیتهای شغلی ما را بدزدند. خود هندیها به شوخی میگفتند شما دویست سال کشور ما را نابود کردید و ما در مقابل زبان شما را برای ابدیت نابود خواهیم کرد. به هر حال سران کمپانی به اینجور مسائل فکر نمیکردند و باید به فکر خرج و مخارج میبودند و برای سود بیشتر تا حد امکان هزینهها را سرشکن میکردند. هر چه نباشد در انگلیس باید به پوند حقوق میدادند و در هند به روپیه.
با اینکه توماس مثل پدرش نبود اما این باعث نمیشد که از اینکه باید سالی سه ماه خانه و زندگیاش را در لندن رها کند و به شهر پونه در هند برود احساس رضایت کند. دو سال گذشت و توماس آرامآرام به شلوغی خیابان و بوی عرق و کاری عادت کرد. حتی میشد گفت به آنجا علاقمند شده بود. هر چه نباشد در لندن دوستی نداشت که دلش برای او تنگ شود. دختری هم نبود که به او علاقمند باشد. و در نهایت در لندن باید پوند خرج میکرد و در هند روپیه! همین شد که درخواست انتقال کامل خود را به مدیر دپارتمان داد. درخواستی که با آن موافقت شد و او به هند رفت، جایی که خانهاش، یا بهتر بگویم قصرش با سه هکتار زمین سبز احاطه شده بود. گوپتا کارگر خانهزادش همه چیز را مرتب میکرد، کت و شلوارهایش را اتو میکرد، پیراهنها و کرواتهایش را بر اساس رنگ مرتب میکرد و هر روز برایش غذا میپخت.
گوپتا پیرمردی هندو از طبقۀ هاریجانز[6] بود که نه تنها از سختی کارش نمیرنجید بلکه هر چه کارهایش بیشتر و سختتر میشد خوشحالتر بود و با لذت بیشتری کار میکرد. اویل توماس از او پرسیده بود آیا ناراحت نیست که درآمد او آنقدر کم است و توماس این همه در میآورد؟ گوپتا در جواب گفته بود: “که هر کس دارمای[7] خودش را دارد. این دارمای من است و دارمای شما حتماً چیز دیگری است. لیاقت من همین است چرا که در زندگی قبلیام دنبال دارما نرفتهام و در نتیجه اینبار پستتر زاده شدهام.” توماس از حماقت گوپتا خندهاش گرفته بود اما چه ایرادی داشت که پیرمرد خودش را لایق آن زندگی و توماس را لایق زندگی برتر بداند؟
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.