توضیحات

                                                                             کتاب سگ آبی

                                                            معرفی کتاب سگ آبی

. این کتاب روایت گر داستان مردی است که چهره اش بیش تر به میدان جنگ شباهت دارد و آن چنان از زیبایی خالی شده که حتی خودش هم تصویر خود را در آینه به تماشا نمی نشیند و گاه اندیشه می کند که چرا هیچ کس تلاش نمی کند تا زیبایی پنهان در پس این چهره کریه را کشف کند. او کسی است که همواره تلاش کرده آن طوری که خودش می خواهد زندگی کند، مرد علاقه ای ندارد خودش را مطابق محیط و بر اساس آن چه که دیگران انتظارش را می کشند بسازد. شاید از این جهت او با سگ آبی شباهت دارد، موجودی که به همان هیبت و ظاهری که دارد بسنده کرده و هیچ ابایی از زمخت بودن خود ندارد.

گزیده ای از کتاب سگ آبی

او همیشه به سرزندگی و قلب پرآشوب من اعتراف می کرد و شاهد بود که همواره آدمی هستم که در برابر سرسام و سرگیجه مقاومت از خودم نشان می دهم ولی اینکه از من چهل ساله به عنوان یک جوان تازه به دوران بلوغ رسیده تعبیر می کرد کمی برایم ناراحت کننده بود و با این صفتی که به من می بست آزارم می داد. نمی دانم چطور می توانست تا این حد مکار و حیله گر باشد که در مورد من از یک صفت مرکب دو کلمه ای استفاده کند که یکی از آنها از تلخی آن دیگری می کاست؟ چرا او مرا یک جوان تازه پاگذاشته به دوران بلوغ می خواند در حالی که این او بود که با دلایل در لفافه اش مرا به خود دل مشغول می کرد؟ آیا این موضوع یک سرش به همان بلوغی که او مرا بدان متهم می کرد بازنمی گشت؟ شاید در این کد رازآلود تصویر تمام نمای عمر من جلوه گر می شد. رفتار با او به شکل یک جوان تازه پا نهاده به دوران بلوغ دلنشین می نمود ولی حدس خیانت پیشگی اش که در من حلول کرده بود باعث می شد در هربار ملاقاتی که داشتم داغ تر و داغ تر و قویتر عمل می کردم چون او خودش را در هربار ملاقات سردتر و بی تفاوت تر نشان می داد. کار به جایی رسید که باورم شد او دیگر به گرمای عشق من احتیاجی ندارد و چنین احساساتی را از من متوقع نیست.

اولین باری که چشمم به سگ آبی افتاد، احساس کردم بین من و او یک جور رابطه قدیمی و صمیمی وجود دارد. طوری که انگار از مدت ها قبل همدیگر را می شناختیم و به قول معروف از آن رفقای گرمابه و گلستان و کاسه کوزه یکی هستیم. حتما سگ آبی هم در مورد من چنین احساسی داشت، اگر نه چطور شد که به یک باره از دیواره سنگی لبه ساحل بالا آمد و بی سلام و علیک، سرش را انداخت پایین و یک راست رفت سراغ بند و بساطم و شروع کرد به کاویدن و زیر و رو کردن بی هدف سبد و سفره این حقیر؟

0/5 (0 دیدگاه)