توضیحات

                                                                                کتاب توسکا

                                                           معرفی کتاب توسکا

توسکا” داستانی است به قلم هما پوراصفهانی” حوادث غیرمنتظره ی زندگی یک انسان معمولی را بازگو می کند که ناگهان زندگی او به یک زندگی جالب تبدیل شده است. روی صحنه ، یک دختر ناشناس تبدیل به یک ستاره ی خیره کننده شده؛ او آموخت که با هر توسکا که وجود نداشته بازی کند ، با هر چیزی که باید انجام شود و هر کاری که نمی شد انجام داد، هنر خود را به تصویر بکشد. در میانه ی همه ی این بازی ها ، او احساس کرد که تمام آنچه تا آن زمان بازی کرده بود توسط واقعیت تصاحب شده است.
دختری که پر از رازهای ناگفته و زخم های بهبود نیافته بود ، صدای احساسات را بلندتر از همیشه شنید.
“توسکا” کتابی است که هم عاشقانه است و هم جامعه شناسانه. اگر به رمان علاقه دارید ، بدون شک خواندن آن را دوست خواهید داشت. عنوان کتاب که از نام قهرمان این اثر گرفته شده، دختری را به تصویر می کشد که مانند دیگر دختران نمی خواهد به دنیایی بپیوندد که در آن قرار است در معرض رویدادهای مختلف قرار گیرد. در نتیجه، نبرد او با قلب و مغز، او را به یک جهان عجیب و غریب هدایت می کند.
“هما پوراصفهانی” نویسنده ی جوان و پرکار داستان “توسکا” است که اکنون عمدتا عاشقانه های اجتماعی را به رشته ی تحریر در می آورد. “توسکا”، دختر جوانی که سال ها آرزوی بازیگری داشت ، بعد از یک تست تفننی، انتخاب می شود که در فیلمی بازی کند و از آن به بعد سریعا مشهور می شود. این شهرت به آشنایی “توسکا” با آرشاویر پارسیان ، خواننده معروف، منجر می شود و دیری نمی پاید که عاشق او می شود. غافل از اینکه زندگی این مرد پر از رمز و راز است.

قسمت هایی از کتاب توسکا
به ساعتم نگاه کردم و غر زدم … – اه … چهار ساعته اینجا علاف شدیم … طناز … خاک بر سرت اینجا همش کلاه برداریه بیا بریم یه کوفتی بکنیم تو این شیکمامون … مردم از گشنگی … از ساعت شش صبح تا حال اینجاییم .. طناز نگاهی به صف انداخت و در حالیکه با نیازمندیها خودشو باد می زد گفت: ده نفر بیشتر جلومون نیستن خره … یه ذره دیگه دندون سر کبدت بذار رفتیم تو.. نگاهی عاقل اند سفیهانه بهش کردم .. موهای حنایی رنگی داشت با چشمای قهوه ای روشن .. خوشگل بود و تودل برو … با هم دوست بودیم ولی نه خیلی صمیمی .. یه وقتایی که کارمون به هم گره می خورد یاد هم می افتادیم. یعنی آخر دوستی بودیما!! ولی حقیقت این بود که من به خاطر صمیمیت زیادم با بابام زیاد علاقه ای به دوست شدن با کسی نداشتم.. بابام دنیام بود.. مامانمو هم خیلی دوست داشتم ولی بابا یه چیز دیگه بود. طناز توی یکی از روزنامه ها یه خبری خونده بود و از دیروز منو دیونه کرده بود.. یکی از کارگردانای بزرگ برای یکی از کاراش نیاز به یه چهره داره.. چهره ای که شناخته شده نباشه.. و آدرس اینجا رو داده بودن برای تست.. اگه توی تست قبول میشدی تازه میرفتی کلاس بازیگری.. هیچ وقت به بازیگر شدن فکر نکرده بودم. بابام اینجور کارارو دوست نداشت. همیشه بهم می گفت: دخترم قانع باش و به زندگی عادیت رضایت بده.. اون بالابالاها هیچ خبری نیست. دویست سیصد نفر جلومون رفته بودن، دویست سیصد نفرم پشت سرمون بودن، هر کی یه چیزی دستش بود و داشت خودشو باد می زد.در باز شد.. دختری که رفته بود تو با قیافه ای سرخ شده اومد بیرون! انگار مجبوره وقتی اینقدر خجالت می کشه بره تست بده.. فکر کن این بخواد بشه بازیگر و همبازی فلانی.. چه شود!!! خودم میشم بیننده درجه یکش.. خنده ام گرفت … منشیه پاشد رفت توی اتاق رو به طناز گفتم: قلبت تو دهنته؟! دستشو گذاشت روی سینه اش و گفت: گمشو بابا.. هولم نکن ببینم این چهره ام سینمایی میشه یا نه… بابا اعتماد به نفس! منشیه اومد بیرون.. دستمو گذاشتم پشت کمر طناز و گفتم: برو تو… سوپر استار آینده!! طناز قدمی رفت جلو و گفت: برام دعا کن.. سری تکون دادم و طناز رفت به سمت در قهوه ای.. منشیه پرید جلو دستشو گرفت جلوی طناز! وا انگار می خواست جلوی قاتلو بگیره. با صدای تو دماغی و جیغ جیغوش گفت: شرمنده واسه امروز دیگه کافیه! ساعت دو بعدازظهره .. عوامل می خوان برن استراحت کنن.. بقیه تستا باشه واسه فردا.. صدای غرولند و همهمه بلند شد ولی کسی حرفی نزد و دسته دسته از سالن خارج شدند. آمپرم رفته بود روی هزار…

 

0/5 (0 دیدگاه)