توضیحات

                                                   کتاب آدم گربه مرگ

                                     معرفی کتاب آدم  گربه  مرگ

کتاب « آدم  گربه مرگ » نوشته زولفو لیوانی ترجمه ایلناز حقوقی

گزیده ای از متن آدم گربه مرگ:‎

پس از نه سال پناهندگی سیاسی سامی باران به استکهلم، بعدازظهر سه‌شنبه، نطفۀ جنایت درونش بسته شد. یک هفته پیش از آن، روی جاده‏ای یخ‏بسته میان جنگل‏های تاریک، در حال رانندگی بود. درختان سر به فلک کشیدۀ سدر، کاج، راش و نراد[1] در دو سوی جاده به‏سرعت از کنارش رد می‌شدند. ماشین روی جادۀ باریکِ یخ‌بسته می‏لغزید و به‌سختی تعادلش را حفظ می‏کرد. وُلوویی قدیمی بود. کم مانده بود قراضه شود. صدمه هایی که در طول زمان دیده بود رنگ لاجوردی‏اش را به آبی مات تغییر داده بود. در بازار ماشین‏های دست‌ دوم، این ماشین شاید دستِ هشتمی یا حتی دستِ دهمی به حساب می‏آمد. خیلی درب و داغون شده بود. در اثر آسیب‏های پیاپی زمستان‏های شمالی، پوسیده بود. به خاطر نمک‏هایی که در زمستان‏های طولانی بر سطح جاده می‏پاشیدند، حسابی زنگ زده بود. با‌این‌وجود، برای کسی که کار درست و حسابی نداشت، گاهی دراِزای ساعتی 40 کرون ماشینِ زباله می‏راند و عموماً با کمک‌های مالی‏ که از شعبه‏های اجتماعی مهاجران دریافت می‏کرد زندگی‏اش را پیش می‏برد، ماشین چندان بدی نبود. حداقل می‏توانست به او سواری بدهد. داخل شهر به خاطر گران بودن جای پارک، آن را نمی‏راند. اما زمان‏هایی که دلش می‏گرفت و وجودش پر از ملال می‏شد، برای اینکه از شهر خارج شود و در میان جنگل‏ها و دشت‏ها با دیوانگی رانندگی کند، وسیلۀ خوبی بود.

گاهی قلبش از اندوه فشرده می‏شد؛ غمباد می‏گرفت و راه نفس کشیدنش را می‏بست و در گلویش حُناق می‏شد. احساس می‏کرد هر لحظه ممکن است منفجر شود؛ انگار یک آتشفشان روی سینه‏اش سنگینی می‏کرد. اینها نشانه‏های افسردگی بود. وقتی دچار حمله‏های اضطرابی می‏شد، نمی‏دانست باید چکار کند. غیر از اینکه سوار ولووی قدیمی شود و در جاده‏هایی که هیچ انسانی در آن نیست با جنون پایش را روی گاز بگذارد، راه خلاص دیگری پیدا نمی‏کرد. وقتی می‏دید ماشینش روی جادۀ لغزنده از این سو به آن سو سُر می‏خورد، احساس آرامش عجیبی می‏کرد. هم‏زمان حرف‌هایی از دهانش خارج می‏شد که خودش هم معنی‏شان را نمی‏دانست. یک بار همین که از شدت حملۀ اضطرابی‏اش کم شد، ناگهان ترمز کرد. ماشین روی جادۀ یخ‌بسته سُر خورد و چندین بار دور خودش چرخید. زمانی‌که ماشین متوقف شد، چهره‏اش را در آیینۀ عقب ماشین دید؛ خیس از اشک بود. می‏دانست رانندگی در این شرایط خطرناک است؛ طغیانش دارد بر عقلش غلبه می‏کند و ممکن است کنترل ماشین را از دست بدهد؛ اما این کار قلبش را عجیب آرام می‏کرد.

آن روزها در کونگسهامن[2]، در اتاق کوچکی از بلوک‏هایی که دانشجویان در آن زندگی می‏کردند، اقامت داشت. روی کاناپه‏ای درب و داغون می‏نشست و در آینه‏ای کوچک پلک‏های مریضش را بررسی می‏کرد. دستش را روی شکمش می‏گذاشت  و به دردی می‏اندیشید که در طرف راستش شروع می‏شد و رفته‌رفته تیر می‏کشید و شدت می‏گرفت.

از جایی که نشسته بود، وقتی به بیرون نگاه می‏کرد فقط می‏توانست یک چیز ببیند: یک خاکستری بی‏انتها و دلگیر؛ مانند زخمی عمیق که هنوز سر باز نکرده است. خانه‏های بتنی، خانه‏های بلندتر در امتداد آنها؛ انگار که سقف آسمان کوتاه شده بود و با خیابان‏های ژئومتریک آسفالت‌شده و هرآنچه که می‏دید، در قفسی سیمانی و خاکستری، حبس شده بود. پنجرۀ خانه‌ها یا زرد بود یا قرمز یا آبی. انگار می‏خواستند بر غلظت این صحنۀ دلگیر بیفزایند.

در محله‏های خلوت و ساکت روی پیاده‏روهای بتنی بین خانه‏ها، قدم می‏زد، قدم می‏زد و قدم می‏زد… غیر از زن‏هایی که به رختشورخانه می‏رفتند یا مادرانی که نوزادشان را برای هواخوری بیرون آورده بودند، کس دیگری دیده نمی‏شد؛ چون همه کار می‏کردند. در مسیرهای بتنی ژئومتریک و تنگ که ماشین‏رو نبود، با سرعت قدم می‏زد و وقتی به مسیرهای چمن‏کاری‏شده می‏رسید، از نرمی زمین زیر پایش خوشش می‏آمد.

دشوارترین کار برایش عبور از مسیرهای با اشکال هندسی، مثل میدان سِرگِل تورگ[3]، بود. زیرا ناخودآگاه یکی از اشکال هندسی را انتخاب می‏کرد و می‌کوشید فقط روی آنها قدم بگذارد و ازاین‌رو حرکات عجیب‌وغریبی می‏کرد. مثلاً باید فقط روی سنگ‏های سیاه قدم می‏گذاشت. پایش نباید روی سنگ‏های سفید می‏رفت. یا برعکس؛ اگر سفیدها را انتخاب می‏کرد، نباید روی سنگ‏های سیاه قدم می‏گذاشت. اگر رنگ‌های یکسان پشت سر هم بودند، باید از رویشان می‏پرید. اگر لوزی‏شکل بودند، قانون خاص خودشان را داشتند. اگر در حال راه رفتن به نرده برمی‏خورد، نتیجه همان می‏شد: باید تمام نرده‏ها را یکی‌یکی می‏شمرد. اگر یکی را نمی‏شمرد، انگار دنیا به آخر می‏رسید. بااین‌حال هیچ قانونی نداشت؛ می‏توانست نرده‏ها را یکی‌درمیان هم بشمارد. فکر می‏کرد بعضی انسان‏ها از بدو تولد این‌شکلی‌اند. خودش اما بعداً این‏طوری شده بود. این رفتار عجیب هدیۀ تجربه‏های زیاد و سالیان سال زندگی در شمال[4] بود. می‏توانست آن‏گونه رفتار نکند؛ اما به این شکل خودش را سرگرم می‏کرد. چراکه فضای دور و برش خیلی کلافه‏کننده بود. شیفتۀ انسان‏هایی بود که بی‏تفاوت روی زمین قدم می‏گذاشتند و برایشان مهم نبود چه چیزی را له می‏کنند و از رویش رد می‏شوند. اما خودش نمی‏توانست این‌شکلی باشد. حال و روزش در خانه از این هم بدتر بود. گاهی ساعت‏ها مشغول جمع کردن مو از روی کاناپه‏ای می‌شد که روی آن می‏نشست. چنان سرگرم جمع کردن مو از روی کاناپۀ کهنۀ مخملی لاجوردی می‏شد که انگار می‏خواست تمام نقطه‏های میکروسکوپی سفید آن را جمع کند. لیوان‏هایی که روی طاقچۀ آشپزخانه بودند حتماً باید در یک ردیف منظم چیده می‏شدند؛ ظروف نیز…

وقتی برای اولین‌بار به خاک استکهلم قدم گذاشت، در هوای مرطوب و سرد، میان اتومبیل‏هایی که زیر باران برق می‏زدند و انسان‏هایی که از دو سمت او جاری می‏شدند، مفهوم زمان و مکان برایش تغییر کرده بود.

شهر با آن همه نور بنرهای تبلیغاتی، نئون‏ها، لامپ‏ها و چراغ‏های خیابان، باز هم در نظرش خفه و دلگیر جلوه می‏کرد. مقابل ایستگاه ایستاده بود و چون نمی‏دانست چه باید بکند دوباره به ساختمان مرکزی باشکوه راه‌آهن بازگشته بود. وقتی با چمدان کوچکش وارد ساختمان شد، آب باران از پشت گردنش داخل پیراهنش می‏چکید. در سراسر ایستگاهی که شبیه پناهگاه بود، صف‏های طولانی وجود داشت. افراد مستی که موهای بلند طلایی و مچ‏بندهای چرمی و خالکوبی داشتند، کفش‏های چوبی‏شان را روی زمین بتنی می‏کوبیدند. سر راه هرکسی که رد می‏شد می‏ایستادند و انگشت‏های اشاره‏شان را دراز و وانمود می‌کردند که دارند به مسافتی بسیار دور نگاه می‌کنند. فریادهایی که از اعماق تاریک جنگل‏های شمالی برمی‏خاست در گنبد ساختمان طنین می‏انداخت. یکی از آنها در‌حالی‌که به دو طرف تلوتلو می‏خورد درست وسط جمع می‏شاشید.

به مکانی که تلفن‏ها در یک ردیف کنار هم قرار داشتند رفت. اما نتوانست از فهرست راهنمای آنها سر در بیاورد. از خانمی مسن کمک خواست؛ اما او با حرکت دستش انگار که دارد مگسی را از خود می‏راند، او را طرد کرد. وقتی داشت از آنجا خارج می‏شد، باز هم آن فریادهای عجیب را شنید.

ولوو سر یک پیچ تند و تیز روی جاده‏ای که در اثر آب جاری‌شده از جنگل یخ زده بود، به‌شدت سُر خورد. لاستیک‏های سمت راستش به تنۀ درخت‏ها مالیده شد. سامی لحظه‏ای فکر کرد کنترل ماشین را از دست داده است؛ اما کمی بعد، ماشین تعادلش را به دست آورد و به راهش ادامه داد. در تمام مدت این ماجرای پرهیجان، بی‏وقفه و پیاپی به زمزمه کردن ادامه داده بود. مدتی بود درگیر این زمزمه‏ها بود. از این صداهای بی‏معنا خوشش می‏آمد.

دلش نمی‏خواست خانه‏های محلۀ دانشجویی، پنجره‏های زرد، قرمز و آبی، نقاشی‏های کودکانه‏ای که روی شیشه‏ها چسبانده شده بودند، لامپ‏های دست‏ساز، پادری‏های پلاستیکی رنگارنگ ورودی خانه‏ها، تزئینات نوئل، کلاه‏های بابانوئل، کفش‏های چوبی، جوراب‏های پشمی، عروسک‏های سنتی اسب‏های چوبی دالا[5] را ببیند؛ اما آنها در مسیرهایی که رفت‌وآمد می‏کرد، پیرامونش را فرا گرفته بودند. از خودش می‏پرسید: آیا من سرطان دارم؟ سمت راست شکمش مثل ضربۀ ناگهانی یک خنجر تیر می‏کشید.

بدون اینکه زمزمه‏های آهنگینش را قطع کند، چراغ‏های ماشین را روشن کرد. آسمان در زمستان‏ها هیچ‌وقت روشن نبود و با آمدن بعدازظهر تاریک‏تر هم می‌شد. انبوه درختان بلندی که در دو طرف جاده سر به فلک کشیده بودند، تاریکی را دوچندان می‏کرد. سرمای باورنکردنیِ بیرون رفته‌رفته بیشتر می‏شد و تمام موجودات را منجمد می‏ساخت و زمین را به یک توندرا[6]ی بی‏جان تبدیل می‏کرد. طبیعت جاندار شمالی در خواب زمستانی طولانی فرو رفته و یخ زده بود.

هرچه روزنامه بود جمع می‏کرد و تا آخرین سطرش را می‏خواند. تلاش می‏کرد اطلاعاتی از آنها به دست بیاورد. سپس از نزدیک‏ترین راه به بیمارستان می‏رفت. در بخش اورژانس دردهایش بیشتر می‏شد. پیش از آنکه کارت سلامتش را به پذیرش بدهد، پرستارها او را می‏شناختند. وقتی در اتاق سفید معاینه، دکتر بدنش را لمس می‏کرد به او می‏گفت «قلبم دچار مشکل شده است! در خانوادۀ ما افراد زیادی در اثر بیماری قلبی مرده‏اند. بعضی شب‏ها از خواب می‏پرم و می‏بینم قلبم ایستاده است و نبضم نیز نمی‏زند. سپس کاملاً برعکس، با شدت شروع به تپیدن می‏کند. لب‏هایم دارند بنفش می‏شوند. قلبم خوب کار نمی‏کند.»

عادت کرده بود از خانه بیرون بزند و به سمت بیمارستان بدود. هر دفعه با دکترِ دیگری صحبت می‏کرد. «کیسۀ صفرایم سنگ دارد، تیر می‏کشد. مخصوصاً وقتی تخم‌مرغ می‏خورم… گویا پروستات هم…»

دکترها با هم همدست شده بوده بودند و این جوان لاغر را که در چشم‏های درشتش اضطراب موج می‏زد، از سر خود باز می‏کردند. یک‏بار در اتاق معاینه فریاد زده بود «شما می‏خواهید مرا بکشید!» سپس زیرسیگاریِ سنگینی را به سر دکتر جوان کوبیده بود. یکی از داروهایی که به او داده بودند، بعدها فهمید داروی خواب‏آور بوده، فشارش را پایین آورده بود. زبانش در دهانش نمی‏چرخید، چانه و گردنش دچار انقباض می‏شد. گفته بود «خیلی خب! بالاخره به آخر خط رسیدیم!» دکتر توضیح داده بود دارو از سر بی‌دقتی به او داده شده است. کسانی که برخی از بیماری‏ها را دارند نباید از آن استفاده کنند. و این‏گونه بود که برای اولین‌بار از آنها شنید یک چیزی در بدنش درست کار نمی‏کند. این برایش به معنای موفقیت بود. بالاخره واقعاً مریض بود! تمام و کمال مریض بود. نسبت به آن دکتر احساس دِین می‏کرد.

در قسمتی نیمه‏تاریک از انبار یک کشتی که بوی گازوییل و روغن ماشین و ماهی آب شور و شیرین می‏داد، و پرتو کم‏نوری از دیواره‏های کشتی بر آن می‏تابید، روی میزی ناصاف و دندانه‌دندانه با آسترید می‏خوابید. آسترید تنها سوئدی‏ای بود که در تمام عمرش با او خوابیده بود. بعدها در متروهایی که شبیه ایستگاه‏های زیرزمینی بودند می‏دوید، در میان پله‏برقی‏ها، کوچه‏ها، افراد مست، استفراغ‏ها، قوطی‏های له‏شدۀ آبجو، جوانانی که ژاکت‏های شفاف پوشیده بودند و افراد مسن را هل می‏دادند، اعلامیه‏های جنسی، سکه‏های فلزی و دستگاه‏هایی که سکه می‏گرفتند و با صدای جیرینگ‌جیرینگ ژتون می‏دادند، جوانانی با صورت‏های پر از جوش که لب‏های سوسیس و پورۀ سیب‏زمینی و سس خردل شیرین خوردۀ همدیگر را می‏مکیدند، دختران مومشکی که لباس‏های ارزان و کفش‏های پاشنه‌بلند پوشیده بودند و روی سینه‏هایشان نشان ماه و خورشید چسبانده بودند، در میان تمام اینها گم می‏شد. صدای گوشخراش ترمزها، عربده‏های مستانه و خنده‏ها اوج می‌گرفت و ناگهان به غبار تبدیل می‏شد. دهانش، چشمانش و اتاقش در توده‏ای از غبار غرق می‏شد. در بیمارستان دارویی بدبو به او می‏خوراندند و به پهلو می‏چرخاندند و از او عکس‏های رادیولوژی می‏گرفتند. تلاش می‏کرد از حالت چهرۀ پرستاران چیزی بفهمد.

«مشکل چیست؟»

«سه روز بعد!»

آیا به چهره‏اش با شک و تردید نگاه می‏کردند؟

روزی که برای گرفتن گزارش وضعیت پناهندگی سیاسی‏اش به مرکز پلیس استکهلم رفت، پشت میزی فلزی پلیسی نشسته بود که صورتش به شکلی باورنکردنی لاغر و دراز بود. از سامی دربارۀ پاسپورتش چندین سؤال کرد. سپس زنگی را به صدا درآورد. همراه با پلیس‏هایی که آمده بودند، سوار آسانسور شدند و به آخرین طبقه رفتند. از دری که نرده‏های فلزی داشت رد شدند. سه تا از نگهبان‏ها لباس‏های سامی را از تنش درآوردند. هر چیزی که در جیب‏هایش بود داخل یک کیسۀ نایلونی گذاشتند. درست همان لحظه بود که برای اولین‌بار احساس پشیمانی کرد. آمدنش به اینجا اشتباه بود.

اسکاندیناوی «سرزمین مهاجران» نوشتۀ کنوت هامسون[7] نروژی نبود. سامی آن را در آنکارا خوانده و تحت تأثیرش قرار گرفته بود. اینجا سرزمینی نبود که روی رودخانه‏های خروشانش تنه‌های بلوط شناور باشند، مشعل‏های فروزان برف‏های نوباریدۀ جنگل‏های تاریک را آب کنند و جن‏های جنگلی همانند افسانه‌های شمالی در میان درخت‏ها جست‌وخیز کنند. از زمانی که در ایستگاه بود این موضوع را احساس می‏کرد. شاید هم به محض رسیدنش شروع شده بود؛ اما دیگر درست وسط اشتباهی بود که باید درستش می‏کرد.

تمام لباس‏هایش را مو به مو گشتند و پس از اینکه بازرسی‏شان تمام شد، اجازه دادند بپوشد. کارهای ثبت انجام شد و سامی در انتهای راهروی راست در یکی از اتاق‏هایی که در فلزی داشت زندانی شد. اتاق پنجره نداشت. حس بسیار عجیبی بود. با دفتر نگهبانی که کمی آن‌سوتر بود، در یک راستا بود و آنجا پنجره داشت. می‏دانست پشت دیوار اتاقش فضایی خالی است. اتاقی محافظت‌شده و از هر طرف بسته بود. روی تختی که به نازکی یک کاغذ بود دراز کشید. به این فکر کرد که یک متر آن‌طرف‏تر دارد برف می‏بارد. زمانی که دفتر نگهبان بود، در تاریکی ساعت 3 بعدازظهر، بارش دانه‏های سفید برف را دیده بود. اگر همین الان می‏رفت و هرگز برنمی‏گشت، باز هم تا آخر عمر این اتاق را به یاد می‏آورد. این اندازه نفرت از یک اتاق باورکردنی نبود. همه‌چیز طوری تنظیم شده بود که حال‌وهوای یک اتاق جراحی را تداعی کند. خوابید، بیدار شد، دوباره خوابید؛ در خواب‏های پریشان غرق می‏شد و از خواب می‏پرید. در مرز باریک بین خواب و بیداری معلق بود. لحظه‏ای دریچۀ چشمی روی در باز شد. یک زن به او نگاه می‏کرد و می‏گفت «تُرک، تُرک!» به سمت زن حرکت کرد. زن به او اشاره کرد که آستین‏هایش را بالا بزند. با اینکه این کار برایش بی‏مفهوم بود اما انجام داد. آستین‏های پلیورش را بالا کشید. پس از رفتن زن بود که فهمید دنبال جای سوزن روی دستانش می‏گشته است.

کمی بعد، فرد مسنی با چهرۀ چروکیده و عبوس برایش غذا آورد. غذا شامل ماهی خام، سس زرد و نان شیرین بود. نتوانست بخورد و دوباره دراز کشید. متوجه صداهای زیری شد که از لحظۀ ورود به اتاق شنیده بود. صدا رفته‌رفته قوی‏تر می‏شد. انگار قطعه‏ای جدانشدنی از در و دیوار و سقف اتاق بود. به صدا گوش داد و فهمید از کانال تهویۀ بالای سرش می‏آید و در یک نقطه متمرکز می‏شود. سرش را زیر بالش فرو کرد، اما صداهایی را که شبیه صدای تراش دادن دندان بود باز هم می‏شنید. سپس در باز شد و پیرمرد عبوس دوباره آمد. گونه‏هایش آویزان و در دو طرف دهانش جمع شده بود. چشمان خاکستری‏اش همانند تیله‏هایی شیشه‏ای میان چروک‏های صورتش پنهان شده بودند. به زبان سوئدی چیزهایی به سامی می‏گفت که حتی یک کلمه‏اش را هم نمی‏فهمید. وقتی دید سامی حرف‏هایش را نمی‏فهمد، نفس عمیقی کشید، سینه‏اش را جلو داد و با دست چپ به قفسۀ سینه‏اش کوبید. سامی فکر کرد منظورش این است که این‏گونه بی‏رمق ننشین، کمی سرحال باش؛ بنابراین بلند شد، نفس عمیق کشید و سینه‏اش را جلو داد. نگهبان این بار همان حرکت‏ها را با شدت بیشتر و دم و بازدم بلندتری انجام داد. پس از مدتی هر دوی آنها در سلول حرکت‏های بدنی مشابه انجام می‏دادند. سامی احساس کرد باز هم از پسش برنیامده است. پیرمرد سرش را بالا می‏گرفت و نفس‏های عمیق می‏کشید. او نیز دست‏هایش را باز و بسته می‏کرد و ریه‏هایش را از هوا پر می‏کرد. نگهبان پیر از او ناامید شد و سلول را ترک کرد. کمی بعد پلیس جوانی آمد و به زبان انگلیسی به او گفت زمان تنفس فرا رسیده است. سامی از اینکه انگلیسی دست‌وپا‌شکسته‏ای بلد است خدا را شکر کرد. تازه آن موقع بود که منظور حرکت‏های پیرمرد را فهمید. از اینکه مقابل او کارهای مسخره‏ای انجام داده و خودش را مضحکه کرده بود احساس حقارت کرد.

بخش تنفس در بالاترین طبقه بود. هر کدام از این بخش‏ها مثلث‏هایی حداکثر سه مترمربع بودند که سقفشان با تورهای سیمی بسته شده بود. سامی همان حسی را داشت که حیوانات در قفس‏های فلزی باغ‏وحش‏ دارند. کف قفس بتنی بود. در تاریکی، چراغ‏ها بر برف‏های اطرافشان همانند شمع‌های فروزان در مه می‏تابیدند. چشم‏هایش پر از اشک شد. همۀ اینها به خاطر درخواست پناهندگی و مراحل بررسی و تفتیش زندگی‏اش بود.

سرعت ولوو خیلی زیاد شده بود و ماشین نمی‏توانست در مسیری مستقیم حرکت کند و دیوانه‏وار از این‌سو به آن‌سو سُر می‏خورد. جاده‏های جنگلی خالی بود. از زمانی که وارد جاده شده بود نه هیچ جانداری دیده بود و نه هیچ ماشین دیگری را. تمام آنچه که می‏دید جاده‏ای یخ‏زده و درختانی انبوه در دو امتداد آن بود. تاریکی رفته‌رفته بیشتر می‏شد.

 

 

0/5 (0 دیدگاه)