توضیحات

                                                             کتاب مادر(ماکسیم گورکی)

                                          معرفی کتاب مادر(ماکسیم گورکی)

مادر

ماكسيم گوركى

ترجمه على‌اصغر سروش

«مادر» در سال ۱۹۰۲ طرح‌ریزی شد و در ۱۹۰۶ روی کاغذ آمد و این زمانی بود که نهضت کارگری، بر بستر اندیشه‌های کارل مارکس و بر پایه‌ی تفکرات لنین، تازه داشت می‌رویید و می‌بالید و پخته می‌شد. داستان از شهرکی کوچک، در کنار کارخانه‌ای آغاز می‌شود و به شرح زندگانی معمولی مردم آن‌جا می‌پردازد. نخستین شخصیت داستان، شوهر «مادر» است؛ مردی که جز مست کردن و کتک زدن خانواده‌اش، به‌سختی به کار دیگری می‌پردازد. مرگ این شخصیت، پایان نخستین فصل کتاب است و در همین خلال، درست وسط خانواده‌ای کارگر و کاملاً عامی و عادی، جا خوش کرده‌ایم. تنها پسر این خانواده، با خطاب کردن پدرش و گفتن تک‌جمله‌ای به‌یادماندنی، به ما معرفی می‌شود:
«به من دست نزنی‌ها!»

كتاب «مادر». اين كتاب يكي از تاثير گذار ترين كتاب‌هاي گوركي در ادبيات ماركسيستي محسوب مي‌شه، اين كتاب الان در ايران چاپ ميشود اما قبل از انقلاب ممنوع بود. برخي از منتقدين آثار گوركي «مادر» رو تنها اثر انقلابي(يا به عبارتي سياسي) اين نويسنده مي‌دانند.

سروش، علی اصغر (تهران 1362-1288 ش) مترجم رمان کلاسیک “مادر” اثر “ماکسیم گورکی”، پس از تحصیلات ابتدایی و متوسطه، به سال 1308 ش در شمار دانش‌ آموزان اعزامی به خارج برای ادامة تحصیل راهی اروپا گشته و پس از مراجعت به ایران در وزارت دارایی استخدام شد، وی چندی بعد از کار اداری کناره گرفت و به ترجمه پرداخت. به جز فراهم اوردن “فرهنگ مشابهات زبان فرانسه” دیگر آثار او همگی برگردان از زبان فرانسه‌اند. ترجمة “مادر” و نیز بخش “قیصر و مسیح” تاریخ تمدن ویل دورانت، از کار‌های ماندگار اوست

گزیده ای از رمان مادر :

جوانان هم شب‌ها يا در كافه‌ها مى‌ماندند يا شب‌نشينى‌هاى كوچكى را در خانه يكديگر ترتيب مى‌دادند؛ آكاردئون مى‌زدند، آوازهاى جلف مى‌خواندند، مى‌رقصيدند، قصه‌هايى نقل مى‌كردند و به حد افراط نوشيدنى خورده و چون در اثر كار و تلاش زياد بدنشان فرسوده شده بود، از اين رو زود از خود بى‌خود شده و در نتيجه با كوچك‌ترين بهانه‌اى از كوره در رفته و به جان يكدگير مى‌افتادند.     «کتاب مادر»

در آغاز رمان مادر می خوانیم

1

هر روز در فضاى شهرك كارگرى كه دود و غبار، آسمان آن را پوشانده بود، صداى سوت كارخانه‌اى مى‌غريد و در پى آن مردانى غم‌زده با بدنى خسته و رنجور از كار و تلاش روز پيشين به سرعت از خانه‌هاى كوچك خاكسترى رنگ خود مانند سوسك‌هايى وحشت زده بيرون مى‌دويدند و در آن هواى سرد سحرگاه، از كوچه‌هاى تنگ و باريك شهرك به سوى ديوارهاى بلند كارخانه‌اى كه انتظار ورود آن‌ها را مى‌كشيد رهسپار مى‌شدند. بازتاب خشن صداى‌هاى خواب‌آلود، طنين فحش‌هايى زشت و ناهنجار، صداى خفه ماشين‌ها و غل‌غل بخار به استقبال‌شان مى‌آمد و فضا را از هم مى‌دريد. دودكش‌هاى بلنِد تيره و عبوس، كه همچون چماق‌هاى ضخيمى بالاى سرِ شهرك ديده مى‌شد، قد برافراشته بودند. غروب هنگامى كه خورشيد فرو مى‌نشست و اشعه سرخ رنگ آن بر شيشه‌هاى پنجره خانه‌ها مى‌درخشيد، كارخانه پس‌مانده‌هاى انسانى خود را از درون شكم سنگى خود به در مى‌آورد و دوباره كارگران با چهره‌هايى سياه و دود زده كه فقط دندان‌هاى آن‌ها در بين تيرگى چهره‌شان برق مى‌زد، با تنى خسته و رنجور در كوچه‌ها پراكنده مى‌شدند و بوى روغن ماشين‌ها را در فضا مى‌پراكندند.

كارخانه تمام انرژى نيرويى را كه در عضلات اين مردان خيره شده مكيده بود و يك روز از دفترِ عمر آن‌ها قلم گرفته بود، بى‌آنكه ثمره‌اى براى كارگران داشته باشد. بدين ترتيب هر روز يك گام ديگر به مرگ نزديك مى‌شدند، بدون آنكه خود متوجه باشند. تنها دلخوشى و لذت آن‌ها در زندگى اين بود كه پس از كار طاقت‌فرسا دمى را در يك رستوران دود گرفته به خوشى و استراحت بپردازند.

روزهاى تعطيل براى كارگران روزهاى خوبى بود زيرا مجبور نبودند در هواى سرد و گرگ و ميش صبح از خانه بيرون بزنند؛ مى‌توانستند تا نزديكى‌هاى ظهر در رختخواب باشند. سپس كارگران متأهل بهترين لباس‌هاى خود را پوشيده و به كليسا مى‌رفتند و جوانان را كه نسبت به مسائل دينى و مذهبى خود بى‌اعتنا بودند، به باد سرزنش و ملامت مى‌گرفتند.

بعد از نمازِ و عبادت ناهار مى‌خوردند و براى اينكه بتوانند بر خستگى‌هاى انباشته در بدن خود كه اشتهاى آن‌ها را كور كرده بود غالب آيند سر مى‌كشيدند و بدين‌گونه معده خود را تحريك مى‌كردند و باز دوباره تا عصر مى‌خوابيدند و بعدازظهر با بى‌حوصلگى و بى‌حالى در كوچه‌ها به قدم زدن مى‌پرداختند. آن‌هايى كه گالش داشتند، اگر زمين خشك هم بود، به پا نمى‌كردند و آن‌هايى كه چتر داشتند حتى در روز آفتابى هم آن را با خود بيرون مى‌آوردند و بدين وسيله هر كسى سعى مى‌كرد تا از همنوع خود جلو بيفتد.

وقتى به هم مى‌رسيدند از اوضاع و احوال كارخانه صحبت مى‌كردند. گفته‌ها و انديشه‌ها تنها در اطراف مسائل مربوط به كار بود و به ندرت فكرى، هر چند كوتاه و نارسا، حتى به صورت بارقه‌اى بر يكنواختىِ حزن‌انگيزِ روزهايشان مى‌تابيد. در راه بازگشت به خانه، مردان با زن‌هايى خود دعوا مى‌كردند و اغلب بى‌آنكه حتى ملاحظه دست‌هاى خود را بكنند تا مى‌خوردند كتك‌شان مى‌زدند.

جوانان هم شب‌ها يا در كافه‌ها مى‌ماندند يا شب‌نشينى‌هاى كوچكى را در خانه يكديگر ترتيب مى‌دادند؛ آكاردئون مى‌زدند، آوازهاى جلف مى‌خواندند، مى‌رقصيدند، قصه‌هايى نقل مى‌كردند و به حد افراط نوشيدنى خورده و چون در اثر كار و تلاش زياد بدنشان فرسوده شده بود، از اين رو زود از خود بى‌خود شده و در نتيجه با كوچك‌ترين بهانه‌اى از كوره در رفته و به جان يكدگير مى‌افتادند.

اين احساس خشونت و دشمنى در روابط آن‌ها به خصوص با حاكم‌شان وجود داشت. كويى آن‌ها اين بيمارى روحى را از پدران خود به ارث برده و مانند شبح سياهى تا لب‌گور همراه خود داشتند و اين حس وادارشان مى‌كرد در نهايت بى‌رحمى دست به قساوت و كارهاى ناپسند بزنند.

در ايام تعطيل، جوانان ديروقت به خانه برمى‌گشتند، با لباس‌هاى پاره و پر از گل و خاك و صورتى خراشيده كه ناشى از دعوايى بود كه با رفقاى خود كرده بودند. گاهى هم پدر و مادرها بودند كه فرزندان خود را در وضعى غيرعادى و از خود بى‌خود در پياله‌فروشى‌ها پيدا مى‌كردند و آن‌ها را به باد كتك و ناسزا مى‌گرفتند و صبح هنگام، همين كه صداى سوت وحشتناك كارخانه به صدا در مى‌آمد، آن‌ها را راهى كارخانه مى‌كردند. گرچه والدين به فرزندان خود ناسزا گفته و آن‌ها را كتك مى‌زدند ولى اين مستى دائم و ستيزه‌هاى آن‌ها را كاملا طبيعى مى‌دانستند، چون خودشان هم در ايام جوانى مى‌نوشيدند و مى‌خوردند، دعوا مى‌كردند و آن‌ها هم تنبيه مى‌شدند. آرى زندگى هميشه اين‌گونه بوده و هيچ كس نمى‌دانست اين زندگى، كه مانند رودخانه‌اى پر از لجن به طور منظم و كند جريان داشت، در كجا فرو رفته است.

گاهى در شهركِ كارگرى افراد غريبه‌اى ديده مى‌شدند كه معلوم نبود از كجا آمده‌اند. روزهاى اولِ ورودشان در شهرك جلب توجه مى‌كردند ولى كم‌كم مردم با آن‌ها آشنا شده و ديگر بى‌آنكه به آن‌ها توجهى داشته باشند از كنارشان مى‌گذشتند.

با اين وصف، گه‌گاه در بين آن‌ها كسانى بودند كه حرف‌هاى تازه‌اى مى‌زدند، حرف‌هايى كه تا آن روز كسى جرأت نكرده بود در شهرك بزند يا حتى به ذهن كسى هم خطور نكرده بود كه مى‌شود طور ديگرى فكر يا زندگى كرد. كارگرها به حرف‌هاى آن‌ها كه برايشان عجيب و غريب بود، بدون اينكه باور كنند، با دقت گوش مى‌سپردند. اين حرف‌ها در بعضى‌ها خشمى كوركورانه، در برخى ديگر نوعى تشويش و نگرانى و در عده‌اى هم اميدى مبهم ايجاد مى‌كرد و سبب مى‌شد بى‌جهت براى دفع اين احساسات بيهوده و مزاحم خود، بيش از حد به نوشيدنى پناه بياورند.

ساكنان شهرك اگر در چهره يا گفتارِ افرادِ تازه وارد چيز تازه و برجسته‌اى مى‌ديدند به او سخت مى‌گرفتند و تا مدت زيادى با انزجار و نفرتى غريزى با او رفتار مى‌كردند. گويى مى‌ترسيدند آن‌ها چيزى وارد زندگى‌شان كنند كه همين آرامش پر از مشقت و زجر زندگى آن‌ها را برهم زند. چون آن‌ها به اين نوع زندگى عادت كرده بودند و چنين مى‌پنداشتند كه هر گونه تحولى فقط براى اين است كه يوغ‌بندگى آن‌ها را سنگين‌تر كند. از اين رو سعى مى‌كردند پس از آن زياد با اين افراد تماس نداشته و تنها رهايشان مى‌كردند. سپس آن‌ها هم ناپديد مى‌شدند و از راهى كه آمده بودند برمى‌گشتند يا اگر هم در كارخانه مى‌ماندند نمى‌توانستند در توده متحدالشكل كارگران وارد شوند و مجبور مى‌شدند از آن‌ها كناره بگيرند.

بدين‌گونه آن‌ها پنجاه سال زندگى كرده و سپس مى‌مردند.

0/5 (0 دیدگاه)