توضیحات
کتاب انار ترش
معرفی کتاب انار ترش
کتاب انار ترش دربارهٔ «نارگل» است؛ دختری تنها و شکستخورده ات که برای عمل به آخرین وصیت مادربزرگش قدم در راهی عجیب میگذارد. او با گنجی که ۳۰۰ سال پیش مدفون شده و تنها سر نخ آن چرمنوشتهٔ کهنهای است با متنی بیسروته روبهرو میشود. نارگل در این راه با موانع بسیاری مواجه میشود که مهمترین آنها همراهشدن با مردی است که روزگاری عشق اول و آخرش بوده است.
قصه از زمان بارش یک برف ریز و تند آغاز میشود. راوی از دخترکی پیچیده در چادری گلدار که در کنار یک در منقوش طلایی ایستاده و چشمانش را ریز کرده است سخن میگوید. دختر چادرش را معذب و خجالتزده از صاحبخانه، محکمتر دور خود میپیچد و با قدمی کوتاه از دالان پرنقشونگار فیروزهکاری میگذرد و به صحن قدم میگذارد. رمان از جایی آغاز میشود که نارگل در حرم امام رضا (ع) است.
مروری بر کتاب انار ترش
«با صدای وانتی که اصرار به خرید اجناس اسقاطی مردم داشت، بیدار شد و چشمانش را باز کرد، کسل پشت به پنجره چرخید، آه کشید و به آباژور بنفش رنگ پاتختیاش خیره شد، چه غنیمتی بود این خواب گاهی آلوده به کابوس، اما تنها راه نجات از واقعیتهای دوست نداشتنی!
حال که آرامش بیشتری داشت و حالش هم بهتر بود، دیگر آرزوی مرگ نداشت، فقط غمگین بود و کمی هم خشمگین، از خودش… از برخوردی که کرد و بازخوردی که دید. کاش همانجا پشت شمشادها پنهان میشد! هر چند او ماشینش را شناخته بود و نمیتوانست حضورش را انکار کند، اما اگر با خشم غلیان کرده تصمیم نمیگرفت، وضعیتش متفاوت بود، حداقل کمتر تحقیر میشد و هومن هم او را اینطور درمانده نمیدید و آبرویش به تاراج نمیرفت.
انگشتان کشیدهاش را به پیشانی مالید و نفسش را فوت کرد. با صدای زنگ آیفون سر جایش نیم خیز شد. چه کسی میتوانست باشد! از جا برخاست و آهسته از اتاق بیرون رفت و سمت آیفون قدم برداشت، مقابل آیفون ایستاد، هومن بود. به کل او را فراموش کرده بود!
دستی به پیشانیاش کشید، از هومن خجالت میکشید، کاش دیشب از کس دیگری کمک میخواست! حتما برگشته بود تا احوالش را بپرسد، به ساعت خیره شد، نزدیک ظهر بود.
هومن بار دیگر زنگ آیفون را فشرد. نفسش را فوت کرد و دکمهٔ باز شدن در را فشرد، در پذیرایی را هم گشود و به اتاق رفت تا لباسی مناسب به تن کند.
صدای سلام هومن را شنید. جواب داد:
ـ اینجام، الان میآم.
آماده که شد، دستانش را به هم گره زد و از اتاق بیرون رفت.
هومن با پلاستیکی پر از مواد غذایی و نان سنگکی در دست سمت آشپزخانه قدم برداشت و پر شور و هیجان سلام کرد:
ـ سلام خانوم، چهطوری؟ زنگ زدم جواب ندادی!
گرفته و غمگین جواب داد:
ـ سلام هومن، خوبم ممنون. تلفنمو خونهٔ نازی جا گذاشتم.
هومن با همان روحیهٔ خوب، نانها را برش زد:
ـ دیشب تو پذیرایی منتظر موندم خوابت ببره، بعد رفتم خونه.
خیرهاش شد و اضافه کرد:
ـ بهتری؟
نارگل شانه بالا انداخت و پشت کانتر نشست:
ــ ببخشید دیشب به دردسر انداختمت.
هومن چند گوجه داخل سینک شست و گفت:
ــ دردسر نه ولی نگرانم کردی.
نارگل ناخنهایش را بیهدف روی میز کشید:
ــ لازم نبود برگردی، من خوبم، زندهم!
هومن سمتش برگشت و ابروانش را درهم پیچاند:
ــ بسه نارگل! من کاری نکردم برات، منتیام ندارم، من فقط نگران حالتم، این حال بد یه دلیل بد داره و میخوام بدونم دلیلش چیه؟! شاید بتونم کمکت کنم، شاید از دستم کاری بربیاد.»
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.