توضیحات

                                                                     کتاب آن تابستان

                                                  معرفی کتاب آن تابستان

کتاب آن تابستان

نویسنده ماندا معینی (مؤدب پور)

مروری بر کتاب آن تابستان

تک و تنها تو سالن نشسته بودم. نشسته بوده و منتظر! اما چه سالنی بود! چه خونه و زندگی ای! درست مثل این خونه ‏ها که تو فیلم آ نشون میدن! یه خونه ی ویلایی دوبلکس! حیاط حدود دو سه هزار متر! همه جاش درخت و گل و باغچه ‏و چمن!‏

خونه شون که دیگه هیچی! فکر کنم فقط دویست متر سالنش بود! سه دست مبل توش چیده بودن! چه فرش هایی! چه ‏تابلوهایی! از کنار سالن یه سری پله ی شیشه ای رفته بود بالا که یه سالن کوچیک از بالا بود و مشرف به سالن پائین.

‏چند تا اتاقم اون طرفش بود. کنار پله هام یه آسانسور کوچیک بود! یه آسانسور کوچیک و خیلی قشنگ با در نرده ای ‏برای دو طبقه خونه! خیلی جالب بود! خونه ما طبقه چهارم یه ساختمون بود بدون آسانسور! اون وقت اینجا یه آسانسور ‏گذاشته بودن که براشون یه طبقه بالا رفتن سخت نباشه!

‏ اون طرف سالن یه آشپزخونه بزرگ بود که از اینجا دید نداشت. یه آشپزخونه بزرگ که با یه سکو از سالن جدا می شد و ‏در واقع ‏‎‘open’‎‏ بود. اما بالای سکو پنجره پنجره بود و از سالن به وسیله شیشه جدا شده بود و یه نوع پیچک م روش ‏کشیده بودن که واقعاً قشنگش کرده بود. دور تا دور سالن م گلدون های خیلی قشنگ بود که چند نوع گیاه آپارتمانی ‏توش کاشته بودن و منظره سالن رو خیلی رویایی می کرد! یه پاسیوام یه گوشه دیگه ش بود که از سنگ درستش کرده ‏بودن و آروم آروم از بالاش آب می ریخت پائین! مثل یه چشمه واقعی! خلاصه همه چیز واقعاً قشنگ بود طوری که آدم ‏دلش می خواست که بشینه و نگاه شون بکنه و لذت ببره!‏

حواسم به طرف دیگه سالن بود که صدای پا شنیدم. یه مردی حدود پنجاه و خرده ساله ، داشت می اومد طرفم. خیلی ‏خوش تیپ با کت و شلوار و کراوات. از جام بلند شدم و سلام کردم. با لبنخد جوابم رو داد و گفت :‏

مهناز خانم بیارش بالا! «بعد برگشت طرف من و گفت»
اینم نتیجه منه! دختر همون خانم بی ادب! «بعد برگشت طرف میز و فنجونش رو برداشت و گفت»
کم کم اینجا با همه آشنا می شی! «یه خرده به صدای گریه هانی رو شنیدیم و بعدش مهناز خانم در زد و اومد تو اتاق و بعدش تو تراس. هانی هنوز داشت گریه می کرد.
مهناز خانم آروم نشوندش رو یه صندلی و خودشم کنارش ایستاد که خانم گفت: گریه نکن عزیزم! مامانت رفته یه چیزی بخره و زود برگرده!
هانی بدون حرف گریه می کرد گریه نکن دیگه! ببین چه دختر خانم قشنگی اینجا نشسته!
هانی یه نگاه به من کرد و بازم گریه شو کرد» تا تو صبحونه ت رو بخوری و مامان اومده! ….

 

0/5 (0 دیدگاه)