توضیحات

                                                      کتاب پنه لوپه به جنگ می رود

                                         معرفی کتاب پنه لوپه به جنگ می رود

پنه لوپه به جنگ می رود

اوریانا فالاچی

ترجمه فرشته اکبرپور

اوریانا فالاچی، روزنامه نگار، نویسنده و فعال اجتماعی و قصه نویس است. جسارت او مرزهای جدیدی را در دنیای خبر ایجاد کرد. واکنش او نسبت به جنگ ویتنام و اثری که در این باره نوشت، گفتگوهایش با سران کشورها که به اسم مصاحبه با تاریخ سازان در ایران نیز بارها چاپ شده، کتاب « یک مرد » درباره زندگی همسرش و مبارزات او در یونان، این زن جسور ایتالیایی را تبدیل به یکی از نمادهای مبارزه و اعتراض کرد. فالاچی در زمینه قصه نیز تجربیاتی دارد و در میان این دسته از آثارش « پنه لوپه به جنگ می رود » جذاب تر و خواندنی تر بوده و مورد اقبال بیشتری قرار گرفته است. قلم فالاچی بسیار روان و جذاب است و خواننده را سخت درگیر خود می کند به طوری که نمی توان کتابی از او به دست گرفت و پیش از پایان رساندن آن از دست نهاد …

در آغاز کتاب پنه لوپه به جنگ می رود می خوانیم :

کتاب ” پنه لوپه به جنگ می رود ” نوشتۀ اوریانا فالاچی ترجمۀ فرشته اکبرپور

 

بخشِ اول

گپِ مسخره‌اى بود…

تهيه‌كننده فيلم، به زنِ جوان كه اسمش جوآنا بود مى‌گفت :

«يه قصه به‌روز و تكون‌دهنده مى‌خوام! جو! قصه عاشقونه‌اى كه فقط ماجراى يه عشقِ خشك و خالى نباشه… وگرنه حوصله مردم رو سر مى‌بره! يادت نره شخصيتِ زنِ قصه بايد ايتاليايى باشه و مَرده آمريكايى! از بايد، نبايداى فيلماى محصول‌مشترك هم كه باخبرى… ببينم جو! دو ماه واسه نوشتنش بسه؟»

«بله… رئيس! …البته!»

دهنِ تهيه‌كننده مدام به حرف زدن مى‌جُنبيد و جوآنا جاى گوش دادن به حرف‌هاى او عقربه‌هاى ساعتِ ديوارى را نگاه مى‌كرد…

شبى كه ريچارد آمده بود خانه آنها و تختش را اشغال كرده بود، مجبور شده بود در راهرويى بخوابد كه به ديوارش  ساعتِ شماطه‌اى، ربع ساعت به ربع ساعت آهنگِ وِست مينستر را مى‌زد…

«جو! اين رو درك مى‌كنى كه يه وظيفه استثنايى رو به عهده دارى؟ درواقع دارم يه مرخصىِ دو ماهه رو بهت پيشنهاد مى‌كنم!»

«البته! رئيس! البته…»

ساعت ديوارىِ عجيبى بود و به هيچ ساعتِ ديگرى نمى‌ماند. روز تاجگذارىِ پادشاهى را به يادِ او مى‌آورد، پادشاهى كه صورتش مثلِ ريچارد بود… ولى شب‌ها كه ساعت تو تاريكى گم مى‌شد صدايش شبيهِ صداى ناقوسِ شومِ كليسايى بود كه براى مُردنِ كسى به كار افتاده باشد.

 

«تو مستحقِ اين مرخصى هستى! خيلى كار كردى و لازمه يه كم استراحت كنى و خوش بگذرونى… ولى منم اگه قرار باشه به تمومِ كارمندام سفرِ نيويورك جايزه بدم، ورشكست مى‌شم! مى‌فهمى كه؟»

«البته! رئيس…»

ربع ساعتِ اول كه زنگ مى‌زد صدايش به جان آدم دلشوره مى‌انداخت، ربع ساعتِ دوم شوم به نظر مى‌آمد و به ربع ساعتِ بعدى كه مى‌رسيد آدم را كلافه مى‌كرد و ربع ساعتِ آخر روح‌ها و سايه‌هايى را مى‌ديد كه سمتش حمله مى‌كردند و در نورِ راهرو كمرنگ مى‌شدند و هركدام مثل لكّه‌اى دود به هوا مى‌رفتند.

«فقط به تو اين فرصتِ استثنايى رو دادم! جو! …چه كارايى كه واسه تو نمى‌كنم!»

«ممنونم… رئيس!»

نفسش را نگه مى‌داشت و از زيرِ ملافه رختخوابش رشته نورى را كه سايه‌ها را در خودش حل مى‌كرد مى‌پاييد… بعد لرز به تنش مى‌اُفتاد و در رؤيا به سمتِ اتاقى كه ريچارد داخلش خوابيده بود پر مى‌كشيد.

«يه موضوعِ ديگه! شريكِ نيويوركىِ من كه اسمش گومزه يه كم بدپيله‌س و ممكنه مُدام پاپِى‌ات بشه و ازت بپرسه كار به كجا رسيده، تا كجا جلو رفته، موضوع رو پيدا كردى يا نه و سوالايى از اين دست… تو كارى به كارِ اون نداشته باش و تحويلش نگير! اين منم كه تصميم مى‌گيرم و خرجِ تو رو مى‌دم! وقتى برگشتى طرحايى رو كه به نظرت رسيده برام بيار تا درباره‌شون گپ بزنيم! اجالتآ خوش باش و استراحت كن!»

«ممنونم… رئيس…»

در رؤياهايش به سمتِ ريچارد مى‌پريد و كنارش روى نوكِ آسمانخراش‌ها مى‌نشست و صداى صورى را كه فرشته‌ها با آن رسيدنِ قيامت را جار مى‌زدند مى‌شنيد. بعد يه دفعه آسمانخراش‌ها پايه‌كن مى‌شدند و مى‌ريختند زمين…

«خداحافظت! جو!»

«خداحافظ! رئيس!»

گپِ چِرت اما نگران‌كننده‌اى بود… اغلب وقتى درباره كار با پيرمرد حرف مى‌زد دچارِ اوهام نمى‌شد و حالا مى‌خواست بداند براى چه چنين اتفاقى افتاده. چمدان‌هايش را بست، ماشينِ تايپش را داخل كيفش گذاشت، موهايش را شانه زد، صورتش را بزك كرد و با اينكه زمان نداشت و فرانچسكو سفارش كرده بود دير نكند با چشم‌هاى دلخور مشغولِ تماشاى خودش در آينه شد… هر دفعه از جلوى آينه رد مى‌شد نمى‌توانست از نگاه كردن به تصويرِ آينه كه عزيزترين كَسش در دنيا بود بگذرد. هر بار اين اتفاق مى‌اُفتاد، ناراحت مى‌شد و كسى كه تو آينه مى‌ديد برايش غريبه بود. فكر مى‌كرد هيكلِ درشت و قرصى دارد، اما هيكلِ آدمِ تو آينه ضعيف و ريغو بود. فكر مى‌كرد صاحبِ لب‌هاى درشت و دماغِ خوش‌تراش و چشم‌هاى مصمم و خلاصه صورتى استثنايى است، ولى صورتِ تو آينه لب‌هاى قيطانى و دماغِ عادى و چشم‌هاى ترس‌خورده داشت.

فقط موهاى طلايىِ دخترِ تو آينه را مى‌پسنديد. با نگاه كردن به آن موها يادش مى‌رفت مالِ سرزمينى است كه اغلبِ زن‌هايش ـ مثل مادرِ خودش ـ موهاى مِشكى دارند. زن‌هايى كه باز هم مثل مادرش داخلِ آدم به حساب نمى‌آيند و هميشه گريه مى‌كنند… يك بار زمانِ بچگى رفته بود تو نخِ گريه كردنِ مادرش؛ مادرش همان‌طور كه پيراهن‌هاى پدرش را اتو مى‌زد گريه مى‌كرد و قطره‌هاى اشكش روى اتو مى‌ريختند و با گرماى آن بخار مى‌شدند و به آسمان مى‌رفتند.

لكه‌هايى كبود چند دقيقه روى اتو باقى مى‌ماندند كه بيشتر شبيه اثر قطره‌هاى آب بودند، تا اشك… اما آنها هم در يك چشم به هم زدن غيب مى‌شدند و آدم يادش مى‌رفت كه دردى در خودشان داشتند. جوآنا  از آن موقع با خودش عهد كرده بود هيچ پيراهنى را اتو نكند و هيچ وقت اشك نريزد.

 

0/5 (0 دیدگاه)