توضیحات

                                                                          کتاب شمش‌هاي نقره

                                                         معرفی کتاب شمش‌هاي نقره

رمان حاضر که نخستین کتاب از مجموعه ی جذاب رازگشایی های مارکوس دیویس فالکوست از دیدگاه اول شخص روایت می شود و ماجرای فالکو را حکایت می کند، مردی با پیشینه نظامی ناموفق و زندگی شخصی و عقایدی ویژه به خود که اکنون یک مفتش است و در رم باستان انجام وظیفه می کند. خواننده ی شمش های نقره به شکلی دلپذیر با تخیل نویسنده همراه می شود و پای در دوره ای کهن از تاریخ می گذارد و با جزئیاتی حیرت انگیز با مردم رم باستان تقابل پیدا می کند، او خود را با داستان کارآگاهی متفاوتی مواجه می بیند که مرزهای این نوع داستان را جا به جا می کند و با شوخ طبعی و طنزی دلنشین ماجرایی رازآلود را به تصویر می کشد.

گزیده ای از کتاب شمش های نقره

به آیین سوگواری رفتم. در زمینه ی شغلی من این رسم است. پترونیوس با من آمد.

طبق رسوم، مراسم را در فضای باز برگزار کردند. مشایعت کنندگان از خانه ی پدرش حرکت کردند و سوسیا کامیلینا را با تاج گلی در موهایش در عماری ای روباز با خود آوردند. سوزاندن میت خارج از شهر نزدیک مقبره ی خانوادگی در جاده ی آپیا انجام می شد. عزاداران حرفه ای استخدام کرده بودند. مردان جوانی که دوستان خانواده بودند سریر تشییع سوسیا را بر دوش می کشیدند.

سوز می آمد. او را روزهنگام از میان رم با همراهی نوای نی لبک و نوحه سرایی عبور دادند و آمدو شد در خیابان های شهر را مختل کردند. در محل تل هیزم که از چوب های نتراشیده به حالت محراب ساخته و برگ های تیره ای در اطراف آن بافته بودند، یکی از حاملان جوان سکندری خورد. گامی پیش گذاشتم تا کمک کنم اما نگاه نمی کردم. عماری آن قدر سبک بود که وقتی آن را بالا دادیم نزدیک بود از دست مان به هوا برود.

خطابه ی پدرش کوتاه بود، تقریبا سرسری. انگار حق هم همین بود. زندگی اش هم کوتاه بود. چیزی که پوبلیوس کامیلوس آن روز گفت ساده بود و حقیقت صرف.

«این تنها دخترم بود، سوسیا کامیلینا. زیبارو، فروتن و وظیفه شناس بود که ناکام از عشق شوهری یا فرزندی از این دنیا رفت. روان برنایش را به مهربانی پذیرا شوید ای خدایان…» یکی از مشعل ها را برداشت، به طریق مرسوم چشم برتافت و تل هیزم را روشن کرد.

«سوسیا کامیلینا، درود و بدرود!»

در میان گل ها، منجوق های کوچک، و روغن های شیرین سوخت و از میان ما رفت. مردم می گریستند. من هم یکی از ایشان بودم. شعله های معطر ترق ترق زبانه می کشید. یک بار از پشت دود نگاه کردم. رفته بود.

من و پترونیوس بارها و بارها تشریفات ادای احترام را تحمل کرده بودیم. هیچ وقت از آن خوش مان نمی آمد. کناری ایستاده بودیم و با لحنی خشمگین زیر لب گفتم: «این تحمل ناپذیره. دوباره یادم بیار من این جا دارم چه غلطی می کنم!»

موعظه کنان که مرا آرام کند، با صدای آرامش جواب داد: «هم دردی رسمی… به علاوه ی این امید مذبوحانه که دیوانه ای که به دنبالشیم هم شاید این جا پیدا بشه. شاید آن قدر مجذوب جنایش باشه که بخواد نقاب جنونش رو در مقبره به رخ بکشه…»

0/5 (0 دیدگاه)